مطالب ادبی

••• آسمانه

♥ مطالب ادبی .!.!.!.!. مطالب مذهبی ♥

مطالب ادبی

زهره و منوچهر

صبح نتابيده هنوز آفتاب وا نشده ديده ي نرگس ز خواب تازه گل آتشي مشک بوي شسته ز شبنم به چمن دست و روي منتظر حوله ي باد سحر تا که کند خشک بِدان، روي تر ماه رخي چشم و چراغ سپاه نايب اول به وِجاهت چو ماه صاحب شمشير و نشان در جمال بنده مِهميزِ ظريفش هلال نجم فلک عاشق سردوشي اش زهره، طلبکار هم آغوشي اش نير و رخشان چو شبه چکمه اش خفته يکي شير به هر تکمه اش دوخته بر دور کلاهش، لبه وان لبه بر شکل مه يک شبه بافته بر گردن جان ها، کمند نام کمندش شده واکسيل بند کرده "منوچهر"، پدر، نام او تازه تر از شاخ گل، اندام او چشم بماليد و برآمد ز خواب با رخ تابنده تر از آفتاب روز چو روز خوش آدينه بود در گرو خدمت عادي نبود خواست به ميل دل و وفق مرام روز خوش خويش رساَند به شام چون زهوس هاي فزون از شمار هيچ نبودش هوسي جز شکار اسب طلب کرد و تفنگ و فشنگ تاخت به صحرا پي نخجير و رنگ رفت کند هر چه مرال است و ميش برخي بازوي تواناي خويش از طرفي نيز در آن صبح گاه ُزهره مِهين دختر خالوي ماه آلهه ي عشق و خداوندِ ناز آدميان را به محبت گداز پيشه ي وي عاشقي آموختن خرمن ابناء بشر سوختن خسته و عاجز شده در کار خود واله و آشفته چو افکار خود خواست که بر خستگي آرد شکست يک دو سه ساعت کشد از کار، دست سير گل و گردش باغي کند تازه ز گلگشت دِماغي کند کند ز بر، کسوتِ افلاکيان کرد به سر مقنعه ي خاکيان خويشتن آراست به شکل بشر سوي زمين کرد ز کيهان گذر آمد از آرامگهِ خود فرود رفت بدانسو که منوچهر بود زير درختي به لب چشمه سار چشم وي افتاد به چشم سوار تيرِ نظر گشت در او کارگر کارگرست آري تير نظر لرزه بيفتاد در اعصاب او رنگ پريد از رخ شاداب او گشت به يک دل نه به صد دل اسير در خم فتراک جو ان دِلير رفت که يک باره دهد دل به باد ياد اولوهيت خويش اوفتاد گفت به خود خلقت عشق از منست اين چه ضعيفي و زبون گشتن است من که يکي عنصرِ َافلاکي ام از چه، زبونِ پسري خاکي ام آلهه ي عشق، منم در جهان از چه به من چيره شود اين جوان؟

من اگر آشفته و شيدا شوم پيش خدايان همه رسوا شوم عشق که از پنجه ي من زاده است وز شکن ِ زلفِ من افتاده است با من اگر دعوي کُشتي کند با دگران پس چه درشتي کند؟! خوابگه عشق بود مشتِ من زاده ي من چون گزد انگشت من؟ تاري از آن دام که دايم تنم در ره اين تازه جوان افگنم عشق نهم در وي و زارش کنم طُرفه غزالي است شکارش کنم دست کشم بر گل و بر گوش او تا بپرد از سر او هوش او جنبش يک گوشه ي ابروي من مي کِشدش سايه صفت، سوي من من که بشر را به هم انداختم عاشق و د لداده ي هم ساختم خوب توانم که کنم کار خويش سازمش از عشق، گرفتار خويش گرچه نظامي است غلامش کنم منصرف از شغل نظامش کنم اين همه را گفت و قوي کرد دل داد به خود جرأت و شد مستقل کرد نهان عجز و عيان ناز خويش هيمنه اي داد به آوازِ خويش گفت سلام اي پسر ماه و هور چشمِ بد از روي نکوي تو دور! اي ز بشر بهتر و بگزيده تر بلکه ز من نيز پسنديده تر اي که پس از خَلق تو خلاق تو همچو خلايق شده مشتاق تو اي تو بهين ميوه ي باغ بهي غنچه ي سرخ چمن فرّهي چين سر زلف عروس حيات خال دلاراي رخ کاينات در چمن حسن گل و فاخته سرخ و سفيدي به رخت تاخته بسکه تو خِلقت شده اي شوخ و شنگ گشته به خلقت کن تو عرصه تنگ کز پس تو باز چه رنگ آورد؟

حسن جهان را به چه قالب برد؟ بي تو جهان هيچ صفايي نداشت باغ اميد آب و هوايي نداشت قصد کجا داري و نام تو چيست؟ در دل اين کوه، مرام تو چيست؟ کاش فرود آيي از آن تيزگام کز لب اين چشمه ستانيم کام در سر اين سبزه من و تو به هم خوش به هم آييم در اين صبحدم مغتنم است اين چمنِ دلفريب اي شه من، پاي درآر از رکيب! شاخ گلي پا به سر سبزه نِه شاخ گل اندر وسط سبزه به بند کن آن رشته به قرپوس زين جفت بزن از سر ز ين بر زمين! خواهي اگر پنجه به هم افکنم وز دو کف دست، رکابي کنم تا تو نهي بر کف من، پاي خود گرم کني در دل من جاي خود يا که بنه پا به سر دوش من سُر بخور از دوش، در آغوش من نرم و سبکروح، بيا در برم تات چو سبزه به زمين گسترم بوسه ي شيرين دهمت بي شمار قصه ي شيرين کنمت صد هزار کوه و بيابان پي آهو مبر غصه ي هم چشمي آهو مخور گرم بود روز ِدلِ کوهسار آهو کا دست بدار از شکار حيف بود کز اثر آفتاب کاهد از آن روي چو گل، آب و تاب يا ز دم باد جنايت شمار بر سر زلفت بنشيند غبار

خواهي اگر با دل خود شور کن! هرچه دلت گفت همان طور کن! اين همه بشنيد منوچهر از او هيچ نيامد به دلش، مِهر از او روح جوان، همچو دلش ساده بود منصرف از ميل بت و باده بود گرچه به قد اندکي افزون نمود سال وي از شانزده افزون نبود کشمکش عشق، نديده هنوز لذت مستي نچشيده هنوز با همه ي نوش لبي اي عجب کز مي نوشش نرسيده به لب بود در او روح سپاهيگري مانع دل باختن و دلبري لاجرم از حجب، جوابي نداد يافت خطابي و خطابي نداد گويي چسبيده ز شهد زياد لب به لب آن پسر حورزاد زهره، دگرباره سخن، ساز کرد زمزمه ي دلبري آغاز کرد کاي پسر خوب، تعّلل مکن! در عمل خير تأمل مکن! مهر مرا اي به تو از من درود بيني و از اسب نيايي فرود؟! صبح به اين خرمي و اين چمن با چمن آرا صنمي همچو من حيف نباشد که گراني کني صابري و سخت کماني کني لب مفشار اينهمه بر يکدگر رنگِ طبيعي ز لب خود مبر بر لب لعلت چو بياري فشار رنگِ طبيعي کند از وي فرار يا برسد سرخي او را شکست يا کندش سرخ تر از آنچه هست آن که تو را اين دهن تنگ داد وآن لبِ جان پرور گلرنگ داد داد که تا بوسه فشاني همي گه بدهي گه بسِتاني همي گاه به ده ثانيه بي بيش و کم گيري سي بوسه ز من پشت هم گاه يکي بوسه ببخشي ز خويش مدتش از مدتِ سي بوسه بيش بوسه ي اول ز لب آيد به در بوسه ي ثاني کشد از نافِ سر حال ببين ميل کدامين، تو راست؟ هر دو هم ار ميلِ تو باشد، رواست باز چو اين گفت و جوابي نديد زور خدايي به تن اندر دميد دست زد و بند رکابش گرفت ريشه ي جان و رگ خوابش گرفت خواه نخواه از سر زينش کشيد در بغل خود به زمينش کشيد هر دو کشيده سر سبزه دراز هر دو زده تکيه بر آرنج ناز

قد، متوازي و محاذي دو خَد گويي که اندازه بگيرند، قد عارض هر دو شده گلگون و گرم اين يکي از شهوت وآن يک، ز شرم عشق به آزرم، مقابل شده بر دو طرف مسأله مشکل شده زهره ي طناز به انواع ناز کرد بر او دست تمتع دراز تکمه به زير گلويش هرچه بود با سر ِ انگشتِ عطوفت گشود يافت چو با بي کُلهي خوشترش کج شد و برداشت کلاه از سرش دست به دو قسمت فرقش کشيد برقي از آن فرق، به قلبش رسيد موي که نرم افتد و تيمار، گرم برق جهد آخر از آن موي نرم از کفِ آن دست که با مِهر زد برق لطيقي به منوچهر زد رفت که بوسد ز رخ فرخش رنگِ منوچهر پريد از رُخش خورد تکان، جمله ي اعضاي او از نوک سر تا به نوک پاي او ديد کزآن بوسه فنا مي شود بوالهوس و سر به هوا مي شود ديد که آن بوسه تمامش کند منصرِف از شغل نظامش کند بر تن او چندِشي آمد پديد پس عرقي گرم، به جانش دويد برد کمي صورت خود را عقب طرفه دلي داشته ياللعجب! زهره از اين واقعه بي تاب شد بوسه ميان دو لبش، آب شد هر رطبي را که نچيني به وقت آب شود بعد، به شاخ درخت گفت ز من رخ ز چه برتافتي؟ بلکه ز من خوب تري يافتي دل به هواي دگري داشتي؟ يا لب من بي نمک انگاشتي؟ بر رُخم ار آخته بودي تو تيغ به که ز من بوسه نمايي دريغ جز تو کس از بوسه ي من سر نخورد هيچ کس اين طور به من بر نخورد از چه کني اخم، مگر من بدم؟ بلکه ملولي که چرا آمدم؟ من که به اين خوبي و رعنايي ام! دخترکي عشقي و شيدايي ام گير تو افتاده ام اي تازه کار بهتر از اين گير نيايد شکار خوب ببين بد به سراپام هست؟ يک سرِ مو عيب، در اعضام هست؟! هيچ خدا نقص به من داده است؟ هيچ کسي مثل من افتاده است؟ اين سر و سيماي فرح زاي من اين فرح افزا سر و سيماي من

اين لب و اين گونه و اين بيني ام بينيِ همچون قلم چيني ام اين سر و اين سينه و اين ساق ِ من اين کف نرم، اين کفل چاق من اين گل و اين گردن و اين ناف من اين شکم بي شکنِ صاف من اين سر و اين شانه و اين سينه ام سينه ي صافي تر از آيينه ام باز مرا هست دو چيز دگر که ت ندهم هيچ، از آنها خبر راز درون دل پاچين مپرس از صفت ناف، به پايين مپرس هست در اين پرده بس آوازها نغمه ي ديگر، زند اين سازها چون بنهم پاي طرب بر بساط- از در و ديوار ببارد، نشاط بر سرِ اين سبزه برقصم چنان کز اثر پام نمانَد نشان زير پَي من نشود سبزه، لِه نرم ترم من به تن از کُرکِ به چون ز طرب بر سر گل پا نهم؟ در سبکي، تالي ِ پروانه ام گر بِجهم از سر اين گل بر آن هيچ به گل ها نرسانم زيان رقص من اندر سر گل هاي باغ رقص شعاع است به روي چراغ بسکه بود نيّر و رخشان تنم نور دهد از پسِ پيراهنم زآنچه تو را خوب بُود در نظر بوسه ي من باشد از آن خوبتر هرچه ز جنس عسل و شِکّر است بوسه ي من از همه شيرين تر است تا دو سه بوسه َنسِتاني همي لذت اين کار، نداني همي تو بستان بوسه اي از من فرِه بد شد اگر، باز سر جاش نِه! ناز مکن! من ز تو خوشگل ترم من ز تو در حسن و وجاهت سرم ني غلط افتاد تو خوشگل تري در همه چيز از همه عالم سري اخم مکن! گوش به عرضم بده مفت نخواهم ز تو، قرضم بده! نيست در اين گفته ي من سوسه اي گر تو به من قرض دهي بوسه اي بوسه ي ديگر سرِ آن مي نهم لحظه ي ديگر، به تو پس مي دهم من نه تو را بيهُده وِل مي کنم گر ندهي بوسه، دوئل مي کنم! گر ندهي بوسه، عذابت کنم از عطشِ عشق، کبابت کنم ني غلطي رفت، ببخشا به من دور شد از حد نزاکت، سخن بر تو اگر گفته ي من جور کرد من چه کنم؟ عشق تو اين طور کرد

من که نگفتم تو بده بوسه، مفت طاق بده بوسه و برگير، جفت از چه کني سد، درِ داد و ستد؟ فايده در داد و ستد مي رسد! قرض بده، منفعتش را بگير! زود هم اين قرض، گزارم نه دير از لب من بوسه، مکرر بگير! چون که به آخر رسد از سر بگير از سر من تا به قدم يک سره هست چراگاه تو آهو بره از تو بود دره و ماهور آن چشمه ي نزديک و تل دور آن هر طرفش را که بخواهي بچر هر گل خوبي که بيابي بخور عيش تو را مانع و محظور نيست تمر بود يانع و ناطور نيست ور تو نداني چه کني، ياد گير! ياد از اين زهره ي استاد گير! خيز، تو صياد شو و من شکار من بدوم، سر به پي من گذار! من نه شکارم که ز تو رم کنم زحمت پاي تو فراهم کنم تير بيانداز که من از هوا گيرم و در سينه کنم جابجا من ز پي تير تو هرسو دوم تير تو هر سو رود آن سو روم! چشم، به هم نِه که نبيني مرا من ز تو پنهان شوم اين گوشه ها ريگ بياور که زني طاق و جفت با گرو بوسه، نه با حرف مفت مي دهمت هرچه تمنا کني گر تو مرا آيي و پيدا کني جر بزني يا نزني برده يي خوب رخي، هر چه کني کرده اي! گاه يکي نيز از آن ريگ ها بين دو انگشت بنه در خفا بي خبر از من بپران سوي من نرم بزن بر هدف روي من کج شو و زين جوي روان پشت هم آب بپاش از سر من تا قدم مشت خود از چشمه پر از آب کن! سر به پي من نِه و پرتاب کن! غصه مخور گر تن من خيس شد رخت اتو کرده ي من کيس شد آب بپاش از سر من تا به پا هست در اين کار بسي نکته ها نازک و تنگ است مرا پيرهن تر که شود نيک بچسبد به تن پست و بلندي همه پيدا شود آنچه نهفته است هويدا شود کشف بسي سرّ نهانت کند رازِ پس پرده عنايت کند گاه بکش دست بر ابروي من گاه به هم زن سر گيسوي من

گاه بيا پيش که بوسي مرا رخ چو برم پيش تو واپس گرا گر گذر از بوسه کند مطلبت مي زنم انگشت ادب، بر لبت گر ببري دست به پايين من ترکه خوري از کفِ سيمين من ناف به پايين نبري دست را نشکني از بي خِردي بست را گر ببري دست تخطي به بست ترکه ي گل مي زنمت پشت دست گاه بيا روي و زماني به زير گاه بده کولي و کولي بگير گه به لب کوه، برآريم، هاي تا به دل کوه بپيچد صداي سبزه نگر تازه به بار آمده صافي و پيوسته و روغن زده سرسره ي فصل بهاران بُود وز پي سر خوردن ياران بود همچو دو پروانه ي خوش بال و پر داده عِنان بر کفِ باد ِ سحر دست به هم داده بر آن سر خوريم گاه به هم گاه ز هم بگذريم بلکه ز اجرام زمين رد شويم هر دو يکي روح مجرد شويم سير نماييم در آفاق نور از نظر مردم خاکي به دور باش تو چون گربه و من موش تو موش گرفتار در آغوش تو گربه صفت ورجه و گازم بگير ول ده و پرتم کن و بازم بگير طفل شو و خسب به دامان من شير بنوش از سر پستان من از سر زلفم طلب مشک کن با َنَفس من عرقت خشک کن ورجه و شادي کن و بشکن بزن گل بکَن از شاخه و بر من بزن ورجه و شادي کن و بشکن بزن بوسه بزن بر دهن ناف من ماچ کن از سينه ي سيمين من گاز بگير از لب شيرين من همچو گلم بو کن و چون مل بنوش بفکن و لختم کن و بازم بپوش غنچه صفت خنده کن و باز شو عشوه شو و غمزه شو و ناز شو قِلقَِلکم مي ده و نِشگان بگير من چه بگويم چه بکن، جان بگير! گفت و دگر باره طلب کرد بوس باز شد آن چهره ي خندان، عبوس از غضب، افکنده بر ابرو، گره از پي پيکار، کمان کرده زه خواست چو با زهره کند گفتگو روي هم افتاد، دو مژگان او خفتن مژگانش نه از ناز بود بلکه در آن خفتگي يک راز بود

امر طبيعي است که در بين راه چون برسد مرد، لب پرتگاه خواهد ازين سو چو به آن سو جهد چشم خود از واهمه بر هم نهد تازه جوان عاقبت انديش بود باخبر از عاقبت خويش بود ديد رسيده ست، لب پرتگاه واهمه را چشم ببست از نگاه آه، چه غرقاب مهيبي ست عشق! مهلکه ي پر ز نهيبي ست عشق کيست که با عشق بجوشد همي؟ وز دو جهان ديده نپوشد همي باري از آن بوسه جوان دلير واهمه بگرفت و سر افگند زير گفت که اي نسخه بدل از پري جلد سوم از قمر و مشتري عطف بيان از گل و سرو سمن جمله ي تأکيد ز باغ و چمن دانمت از جنس بشر برتري ليک ندانم بشري يا پري؟ عشوه از اين بيش به کارم مکن! صرف مساعي به شکارم مکن! بر لبم آن قدر تلنگر مزن! جاش بماند به لبم، پر مزن! شوخ مشو، شعبده بازي مکن! پيش ميا دست درازي مکن! دست مزن تا نشود زينهار عارض من لاله صفت داغدار گر اثري ماند از انگشت تو باز شود مشت من و مشت تو عذر چه آرد به کسان روي من يک منم و چشم همه سوي من ظهر که در خانه نهم پاي خود بگذرم از موقف لالاي خود آن که قدش چِفته چو شمشير شد تا قد من راست تر از تير شد بيند اگر در رخ من لکه اي بي شک از آن لکه خورَد يکه اي تا دل شب غرغر و غوغا کند افتضحم سازد و رسوا کند خلق چه دانند که اين داغ چيست؟ بر رخ من داغ تو يا داغ کيست؟ کيست که ا ين ظلم به من کرده است مرد برد تهمت و زن کرده است شهد لب من نمکيده است کس در قرق من نچريده است کس هيچ خيالي نزده راه من بدرقه ي کس نشده آه من زاغچه ي کس ننشستم به بام باد به گوشم نرسانده پيام سير نديده نظري در رخم شاد نگشته دلي از پاسخم هيچ پريشان نشده خواب من ابر نديده شب مهتاب من

آينه ي من نپذيرفته زنگ پاي ثباتم نرسيده به سنگ خورده ام از خوب رُخان مشت ها سوزن نشگان ز سر انگشت ها خوب رخان، خوش روشان، خيل خيل سوي من آيند همه همچو سيل عصر گذر کن طرف لاله زار سرو قدان بين! همه لاله عِذار هر زن و مردي که به من بنگرد يک قدم از پهلوي من نگذرد عشوه کنان بگذرد از سوي من تا زند آرنج به بازوي من گرچه جوانم من و صاحب جمال مهر بتان را نکنم احتمال زن نکند در دل جنگي مقام عشق زنان است به جنگي حرام عاشقي و مرد سپاهي کجا؟ دادن دل دست منه اي کجا؟ جايگه من شده قلب سپاه قلب زنان را نکنم جايگاه مردم بي اسلحه چون گوسفند در قرق غيرت ما مي چرند گرگ شناسيم و شبانيم ما حافظ ناموس کسانيم ما تا که بر اين گله، بزرگي کنيم نيست سزاوار که گرگي کنيم خون که چکد بهر وطن روي خاک حيف بود گر نبود خاک پاک قلب سپاه است چو مأو اي من قلب فلان زن نشود جاي من مکر زنان خوانده ام اندر رمان عشق زنان ديده ام از اين و آن ديده و دانسته نيُفتم به چاه کج نکنم پاي خود از شاهراه شاه پرستي است همه دين من حب وطن پيشه و آيين من بيند اگر حضرت اشرف مرا آيد و بيرون کند از صف، مرا گر شنود شاه، غضب مي کند بي ادبان را شه ادب مي کند هر چه ميان من و تو بگذرد باد برِ شاه خبر مي برد باد برِ شاه برد از هوا کوه بگويد به زبانِ صدا فرم نظام است چو در بر مرا صحبت زن نيست ميسر مرا بعد که آيم به لباس سويل از تو تحاشي نکنم بي دليل ناز نياموز تو سرباز را بهر خود اندوخته کن ناز را خيز و برو دست بدار از سرم نيز مبر دست به پا يين ترم!

ُزهره که در موقع گفتار او بود فنا در لب گلنار او مانده در او خيره چو صورتگري در قلم صورت بهت آوري يا چو کسي هيچ نديده تذرو ديده تذروي به سر شاخ سرو ديد چو انکار منوچهر را کرد فزون در طلبش مهر را پنجه ي عشقست و قوي پنجه اي ست کيست کز اين پنجه در اشکنجه نيست؟ منع بتان، عشق، فزون تر کند ناز دل ِخون شده، خون تر کند هر چه به آن دير بود دسترس بيش بود طالب آن را هوس هرچه که تحصيل وي آسان بود قدر،کم و قيمتش ارزان بود لعل، همان سنگ بود ليک سرخ هست بسا سنگ چو او نيک سرخ لعل ز معدن چو کم آ يد به در لاجرم از سنگ گران سنگ تر گر راديوم نيز فراوان بُدي قيمت احجارِ بيابان بُدي پس ز جهان هرچه ز زشت و نکوست قيمت آن اجرت تحصيل اوست الغرض آن انجمن آراي عشق ماهي مستغرِق درياي عشق آتش مهرِ ابد اندوخته در شررِ آتش ِخود سوخته گر چه از او آيت حِرمان شنيد بيش شدش حرص و فزون شد اميد گفت جوان هرچه بود ساده تر هست به دل باختن آماده تر مرغ رميده نشود زود رام دام نديده ست که افتد به دام جست ز جا با قد چون سلسله طعنه و تشويق و عِتاب و گِله گفت چه ترسوست، جوان را ببين! صاحب شمشير و نشان را ببين! آن که ز يک زن بود اندر گريز در صف مردان چه کند جست و خيز؟ مرد سپاهي و به اين کم دلي؟! بچه به اين جاهلي و کاهلي؟! بسکه ستم بر دل عاشق کند عاشق بيچاره دلش دق کند گرچه به خو بي رُخت ورد نيست بين جوانان، چو تو خونسرد نيست مرد رشيد! اينهمه وسواس چيست؟ مردِ رشيدي، ز کست پاس چيست پلک چرا روي هم انداختي؟ روز، به خود بهر چه شب ساختي؟ جز من و تو هيچ کس اينجا که نيست پاس که داري و هراست ز چيست؟ سبزه تو ترسي که گواهي دهد نامه به ارکان سپاهي دهد سبزه که جاسوس نباشد به باغ دادن راپورت نداند کلاغ

قلعه يکي نيست که جلبت کند حاکم شرعي نه که حدت زند نيست در اينجا ماژري، محبسي منصب تو از تو نگيرد کسي بيهده از شاه، مترسان مرا جانِ من آن قدر، مرنجان مرا در تو نيابد غضب شاه، راه هيچ مترس از غضب پادشاه! عشق فکن در سر مردم منم عشقِ تو را در سرِ شاه ا فگنم چون گلِ رخسارِ تو وا مي شود شاه هم از زهره، رضا مي شود اين همه محبوب شدن بيخود است حجب ز اندازه فزونتر بد است مرد که در کار نباشد جسور دور بود از همه لذات دور! هر که نهد پاي جلادت به پيش عاقبت از پيش برد کار خويش آن که بود شرم و حيا رهبرش خلق ربايند کلاه از سرش هر که کند پيشه ي خود را ادب در همه کار از همه مانَد عقب کام طلب، نام طلب مي شود شاخِ گلِ خشک، حطب مي شود زندگي ساده در اين روزگار ساده مشو، هيچ نيايد به کار! گر تو هم ا ينقدر شوي گول و خام هيچ ترقي نکني در نظام آتش سرخي تو، خمودت چرا؟ آبِ رواني تو، جمودت چرا؟ تازه جواني تو، جواني ت کو؟ عيد بود، خانه تکاني ت کو؟ لعل تو را هيچ به از خنده نيست اخم، به رخسار تو زيبنده نيست گر نه پي عشق و هوا داده اند اين همه حسن از چه تو را داده اند؟ کان زِ پي بذل زر آمد پديد شاخه براي ثمر آمد پديد نور فشاني است غرض از چراغ بهر تفرج بود آيينِ باغ دُرّ ثمين از پي تزيين بُود دختر بکر از پي کابين بُود غنچه که در طرف چمن واشود مي نتوان گفت که رسوا شود مه که ز نورش همه را قسمت است مي نتوان گفت که بي عصمت است حسن تو بر حدِ نصاب آمده بيشتر از حد و حساب آمده حيف نباشد تو بدين خط و خال بر نخوري، بر ندهي از جمال عشق که نبود به تو، تنها گلي عشق که شد، هم گل و هم بلبلي زندگيِ عشق، عجب زندگي ست زنده که عاشق نبود، زنده نيست

حسن بلا عشق ندارد صفا لازم و ملزوم همند اين دوتا قدر جواني که نداني بدان! چند صباحي که جوا ني بدان! بعد که ريش تو رسد تا کمر با تو کسي عشق نورزد دگر عشق به هر دل که کند انتخاب همچو رود نرم که در ديده خواب عشق بدين مرتبه سهل القبول بر تو گران آمده اي بوالفضول گر تو نداري صفت دلبري مرد نه اي صفحه اي از مرمري پرده ي نقاشي الوانيا ساخته از زر بت بي جانيا از تو همان چشم شود بهره ور عضو دگر بهره نبيند دگر عکس تو در چشم من افتاده است مستي چشم من از آن باده است اين که تو گفتي که ز مهري بري فارغي از رسم و ره دلبري آن لب لعل تو هم اندر نهفت وصف تو را با من اينگونه گفت گفت و نگفته است يقينا دروغ تازه رسيدي تو به حد بلوغ شاخ تو پيوند نخورده هنوز طوطي تو قند نخورده هنوز جمع نگشته ست هنوز از عفاف دامن پيراهن تو روي ناف وصل تو بر شيفتگان نوبر است نوبر هر ميوه گرامي تر است من هم از آن سوي تو بشتافتم که ش هبِ تو تازه نفس يافتم از تو توان لذت بس يار برد با تو توان تخته زد و باده خورد با تو توان خوب هم آغوش شد خوب در آغوش تو بيهوش شد مي گذرد وقت، غنيمت شمار! برخور از اين سفره ي بي انتظار! چون سخن زهره به اينجا رسيد کارِ منوچهر به سختي کشيد ديد به گِل رفته فرو، پاي او شورشي افتاده به اعضاي او دل به برش زير و زبر مي شود عضو دگر طور دگر مي شود گويي جامي دو کشيده است مي نشوه شده داخل شريان وي يا مگر از رخنه ي پيراهنش مورچگان يافته ره بر تنش رفت ازين غصه فرو در خيال کاين چه خيالست و چه تغيير حال؟ از چه دلش در تپش افتاده است؟ حوصله در کشمکش افتاده است؟ گرسنه بودش دل و سيرش نگاه ظاهرِ او معني خواه و نخواه

شرم بر او راه نفس مي گرفت رنگ به رخ داده و پس مي گرفت رنگ پريده اگر اندر هوا قابل حس بودي و نشو و نما زآن همه الوان که از آن رخ پريد قوس قزح مي شدي آنجا پديد خواست نيفتاده به دام بلا خيزد و زان ورطه زند ور جلا گفت دريغا که نکرده شکار هيچ نيفتاده تفنگم به کار گور و گوزني نزده بر زمين کبک نياويخته بر قاچ زين سايه برفت و بپريد آفتاب شد سرِ ما گرم چو اين جوي آب سوخت ز خورشيد، رخِ روشنم غرق عرق شد ز حرارت، تنم خانگيانم، نگران منند چشم به ره، منتظران منند صحبت عشق و هوس امروز بس منتظران را به لب آمد نفس جمعه ي ديگر، لبِ اين سنگِ جو باد ميان من و تو رانده وو! زهره چو بشنيد نواي فراق طاقتش از غصه و غم گشت طاق ديد که مرغ دلش آسيمه سر در قفس سينه زند، بال و پر خواهد از آن تنگ مکان برجهد بال زنان سر به بيابان نهد روي هم افکند دو کف از اسف باز سوي سينه ي خود برد کف داد بر آرامگه دل، فشار تا نکند مرغ دل از وي فرار اشک به دور مژه اش حلقه بست ژاله به پيراهن نرگس نشست گفت که آه اي پسر سنگدل! اي ز دل سنگ تو خارا خجل! مادرِ تو گر چو تو مناعه بود هيچ نبودي تو کنون در وجود اي عجبا آنکه ز زن آفريد چون ز زن اينگونه تواند بريد؟ حيف بود از گهرِ پاک تو اين همه خودخواهي و امساک تو اين چه دل است اي پسر بي نظير! سخت تر از سنگ و سيه تر ز قير! تا به کي آرم به تو عجز و نياز واي که يک بوسه و اينقدر ناز!؟ اينهمه هم جور و ستم مي شود؟ از تو ز يک بوسه چه کم مي شود؟ گرچه مرا بي تو روا کام نيست بي تو مرا لحظه اي آرام نيست گر تو محبت گنه انگاشتي اين همه حسن از چه نگه داشتي؟ کاش شود با تو دو روزي نديم نايب هم قد تو عبدالرحيم

يک دو شبي باش به پهلوي او تا که کند در تو اثر، خوي او تا تو بياموزي ازآن خوش خصال طرز نظر بازي و غنج و دلال بين که خداوند چه خوبش نمود پادشه ملک قلوبش نمود مکتب عشق است سپرده به او اوست که از جمله بتان برده، گو آنچه نداني تو ازو ياد گير! مشق نکوکاري از استاد گير! خوب ببين خوب رخان چون کنند صيد خواطر به چه افسون کنند اهل نظر جمله دعايش کنند شيفتگان جان به فدايش کنند خلق بسوزند به راهش سپند تا نرسد خوي خوشش را گزند وه چه بسا سيم رخ و سيم ساق بهر وي از شوق گرفته طلاق اين همه از عشق، تحاشي مکن! سفسطه و عذر تراشي مکن! جمعه و تعطيل، شتابت ز چيست؟ با همه تعجيل ايابت ز چيست؟ رنج چو عادت شود آسودگي ست قيد بي آلايشي آلودگي ست گر تو نخواهي که دمد آفتاب باز کن آن لعل لب و گو متاب گر به رخت مهر رساند زيان دامن پاچين کنمت سايبان جا دهمت همچو روان در تنم گيرمت اندر دل پيراهنم جا دهمت همچو روان در تنم مخفي و محفوظ چو جانت کنم دسته اي از طره ي خود برچِنم باد زني سازم و بادت زنم اشک بيارم به رخت آن قَدَر تا نکند در تو حرارت، اثر سازمت از چشمه ي چشمِ زلال چاله ي لب چاهِ زنخ، مال و مال آن دو کبوتر که به شاخ اندرند حاملِ تختِ منِ نام آورند چون سفر و سير کنم در هو ا تخت مرا حمل دهند آن دو تا بر شوم از خاک به سو ي سپهر تندتر از تابشِ انوارِ مهر گويمشان آمده پر واکنند بر سرِ تو سايه مهيا کنند اين که گه از شاه بترساني ام گه زنِ مردم به غلط خواني ام هيچ نداني که تو من کيستم؟ آمده اين جا ز پي چيستم؟ من که تو بيني به تو دل باختم روي تو را قبله ي خود ساختم- حجله نشينِ فلک سومم عاشق و معشوق کنِ مردمم

شور به ذرات جهان مي دهم حسن به اين، عشق به آن، مي دهم چشم به هرکس که بدوزم همي خرمنِ هستي ش بسوزم همي عشقِ يکي بيش و يکي کم کنم بيش و کمِ آن دو منظم کنم هر که ببينم به جنون مي رود- دارد از اندازه برون مي رود- عشق عنان جانبِ خون مي کشد کارِ محبت به جنون مي کشد- مختصري رحم به حالش کنم راهنمايي به وصالش کنم چاشني ِ خوان طبيعت، منم زين سبب از بين خدايان زنم گرچه همه عشق بود دين من باد بر او لعنت و نفرين من! داد به من چون غم و زحمت زياد قسمت او جز غم و زحمت مباد! تا بود افسرده و ناکام باد! عشق خوش آغاز و بد انجام باد! يا ز خوشي ميرد و يا از ملال هيچ مبيناد رخ اعتدال! باد چو اطفال هميشه عجول! بي سببي خوش دل و بيخود ملول خانه خدايي کند آن را به روز خادم هستي به لقب خانه سوز پهن کند بستر خوابش به شام خادمه اي بوالهوس آشفته نام باد گرفتار به لا و نعم خوف و رجا چيره بر او دم به دم صبر و شکيبايي از او دور باد! با گله و دغدغه محشور باد! آنکه خداوند خدايان بود خالق ما و همه کيهان بود عشق چو در قالب من آفريد قالب من قالب زن آفريد گر تو شوي با من جاويد مع زنده ي جاويد شوي بالتبع نيست فنا چون به من اندر زمن زنده ي جاويد شوي همچو من من نه ز جنس بشرم نه پري دارم ازين هر دو گهر برتري رُبّ ي نوعم به زبان عرب داور حسنم به لسان ادب اول اسم تو چو باشد "منو" هست مرا خواندن مينو نکو مينوي عشقم من و عشقم فن است وآنهمه شيدايي و شور از من است گر نبُدي مرتع من در فلک سفره ي هستي نشدي بانمک سر به سرِ عشق نهادن، خطاست آلهه ي عشق بسي ناقلاست حکم به درويش و به سلطان کند هر چه کند با همه يکسان کند

گر تو نخندي به رخم اين سفر بر لب خود خنده نبيني دگر گرچه تو در حسن، امير مني عاقبه الامر، اسير مني آلهه ي عشق، بسي زيرک است پير خرد در بر او کودک است حسن شما آدميان کم بقاست عشق بود باقي و باقي فناست جمله ي عشاق، مطيع منند مظهر افکار، بديع منند هر چه لطيف است در اين روزگار وآنچه بود زينت و نقش و نگار آنچه بود عشرت روي زمي وآنچه از او کيف کند آدمي شعر ِخوش و صوت خوش و روي خوش ساز خوش و ناز خوش و بوي خوش فکر بديع همه دانشوران نغمه ي جان پرور رامشگران جمله برون آيد از اين کارگاه کز اثر سعي من افتد به راه جمله ز آثار شريف منند يکسره مصنوع ظريف منند بذر محبت را من داشتم کآمده و روي زمين کاشتم روي زمين است چو کانواي من طرح کنم بر رخش انواع فن روي زمين هرچه مرا بنده اند شاعر و نقاش و نويسنده اند گه رافائل، گه ميکل آنژ آورم گاه هومر، گه هرودت پرورم گاه کمال الملک آرم پديد روي صنايع کنم از وي سفيد گاه، قلم در کف دشتي دهم بر قلمش روي بهشتي دهم گاه به خيل شعرا لج کنم خلقت فرزانه ي ايرج کنم تار دهم در کف درويش خان تا بدهد بر بدن مرده جان گاه زني همچو قمر پرورم در دهنش تُنگ شکر پرورم من کُلُنل را کلنل کرده ام پنجه ي وي، رهزن دل کرده ام نام مجازي ش علي نقي است نام حقيقي ش ابوالموسقي است دقت کامل شده در ساز او بي خبرم ليک ز آواز او پيش خود آموخته آواز را ليک من آموختمش ساز را من شده ام ماشطه ي خط و خال تا تو شدي همچو بديع الجمال من به رخت بردم از آغاز، دست تا شدم امروز به پاي تو، بست من چو به حسن تو نبردم حسد نوبر حسن تو به من مي رسد

من چو تو را خوب بياراستم از پي حظ دل خود خواستم من گل روي تو نمودم پديد خار تو بر پاي خود من خليد آن که خداوند بود بر سپاه بر فلک پنجمش آرامگاه نامش مريخ خداوندِ عزم کارش پروردن مردان رزم معبد او ساخته از سنگ و روست تربيت مرد سلحشور از اوست بين خدايان به همه غالب است طاعت او بر همه کس واجب است با همه ارباب در انداخته نزد من اما سپر انداخته خيمه ي جنگش شده بالين من معرکه اش سينه ي سيمين من مغفرِ او جام شراب من است نيزه ي او، سيخِ کبابِ من است بر همه دعوي خدايي کند وز لب من بوسه گدايي کند مايل بي عاري و مستي شده شخص بدان هيمنه دستي شده بر لب او خنده نمي ديد، کس مشغله اش خوردن خون بود و بس عاقبت الامر، ادب کردمش معتدل و صلح طلب، کردمش صد من از او سيم و زر اندوختم تاش کمي عاشقي آموختم حال غرور و ستمش کم شده مختصري مردکه آدم شده طبل بزرگش که اگر دم زدي صلح دول را همه بر هم زدي گوشه اي افتاده و وارو شده ميزِ غذا خوردن يارو شده خواهم اگر بيش، لوندي کنم مفتضحش چون بز قندي کنم مسخره ي عالم بالا شود حاج زکي خان خداها شود!

بود به بند تو خداوند عشق خواست نبُرّد گلويت، بند عشق باش که حالا به تو حالي کنم دِق دل خود به تو خالي کنم ثانيه اي چند بر او چشم بست برقي از اين چشم به آن چشم جست يک دو سه نوبت به رُخش دست برد گرچه نزَد بر رخِ او دستبرد کَند بناي دل او را ز بن کرد به وي عشق خود انژکسيون باز جوان، عذر تراشي گرفت راه تبري و تحاشي گرفت گفت که اي دخترک با جمال تعبيه در نطقِ تو سِحرِ حلال با چه زبان از تو تقاضا کنم شر تو را از سر خو وا کنم؟ گر به يکي بوسه تمام است کار اين لب من آن لب تو هان بيار! گر بکشد مهر تو دست از سرم من سر تسليم به پيش آورم گر شوي از من به يکي بوسه سير خيز، علي الله، بيا و بگير عقل چو از عشق شنيد اين سخن گفت که يا جاي تو يا جاي من عقل و محبت به هم آويختند خون ز سر و صورت هم ريختند چون که کمي خون ز سر عقل ريخت جست و ز ميدان محبت گريخت گفت برو آن تو و آن يار تو آن به کف يار تو افسار تو رو که خدا بر تو مددکار باد! حافظت از اين زن بدکار باد!

زهره پي بوسه چو رخصت گرفت بوسه ي خود از سر فرصت گرفت همچو جواني که شبان گاه مست- کوزه ي آب خنک آرد به دست- جست و گرفت از عقب او را به بر کرد دو پا حلقه بر او چون کمر داد سرش را به دل سينه جا به به از آن متکي و متکا دست به زير زنخش جاي داد دست دگر بر سر دوشش نهاد تار دو گيسوش کشيدن گرفت لب به لبش هشت و مکيدن گرفت زهره يکي بوسه ز لعلش ربود بوسه مگو آتش سوزنده بود بوسه اي از ناف در آمد برون رفت دگرباره به ناف اندرون هوش ز هم برده و مدهوش هم هر دو فتادند در آغوش هم کوه، صدا داد از آن بانگ بوس نوبتي عشق فرو کوفت کوس داد يکي زآن دو کبوتر صفير آه که شد کودک ما بوسه گير! آن دگري گفت که شاديم شاد بوسه ده و بوسه ستان شاد باد! يک وجب از شاخ بجستند باز بوسه که رد شد بنشستند باز خود ز شعف بود که اين پر زدند يا ز اسف دست به هم برزدند؟

گفت برو! کارِ تو را ساختم در رهِ لاقيدي ات انداختم بار محبت نکشيدي، بکش! زحمت هجران نچشيدي، بچش! چاشني وصل ز دوري بود مختصري هجر ضروري بود تاس خطِ هجر بيابي همي با دگران سخت نتابي همي زهره چو بنمود به گردون صعود باز منوچهر در آن نقطه بود مست صفت سست شد اعصاب او برد در آن حال کمي خواب او از پس يک لحظه به خميازه اي جست ز جا بر صفت تازه اي چشم چو زآن خواب گران برگشود غيرِ منوچهرِ شبِ پيش بود

ديد کمي کوفتگي در تنش ليک نشاطي به دل روشنش گفتي از آن عالم تن در شده وارد يک عالم ديگر شده در دل او هست نشاط دگر دور و بر اوست بساط دگر جمله ي اعضاي تنش تر شده قالبش از قلب، سبکتر شده لحظه اي اين گونه تصاريف داشت پس تنش آسود و عرق واگذاشت چشم چو بگشود در آن دامنه ديد که جا تر بود و بچه نِه خواست رود، ديد که دل مانع است پاي هم البته به دل تابع است عشق شکار از دل او سلب شد رفت و شکار تپش قلب شد هيچ نمي کَند از آن چشمه، دل جانِ دلش گشته بدان متصل همچو لئيمي که سر سبزه ها گم کند انگشتريِ پر بها گويي مانده است در آن جا هنوز چيزکي از زهره ي گيتي فروز بر رخ آن سبزه ي نيلي فراش رفته و مانده ست به جا، جاي پاش از اثر پا که بر آن هشته بود سبزه چو او، داغ به دل گشته بود مي دهد اما به طريقي بدش سبزه ي خوابيده، نشانِ قدش گفت که گر گيرمش اندر بغل نقش رخ سبزه پذيرد خلل اين سر و اين سينه و اين ران او اين اثر پاي دُر افشان او گر بزنم بوسه بر آن جاي پاي سبزه ي خوابيده بجنبد ز جاي حيف بود دست بر اين سبزه سود به که بماند به همان سان که بود اين گره آن است که او بسته است بر گره ي او نتوان برد دست بسته ي او را به چه دل وا کنم؟ به که بر اين سبزه تماشا کنم!

آه چه غرقاب مهيبي ست عشق مهلکه ي پر ز نهيبي ست عشق غمزه ي خوبان، دلِ عالم شکست شير دل است آنکه ازين غمزه رست.دیوان ایرج میرزا



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

+ نوشته شده در سه شنبه 3 شهريور 1394برچسب:مطالب ادبی,عاشقانه های دنیا,عشاق معروف,زهره و منوچهر,داستان عاشقانه ایرانی, ساعت 10:7 توسط آزاده یاسینی